جدول جو
جدول جو

معنی مقرر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

مقرر کردن
نشاختن فرمودن مقررداشتن: (نواب سلطان ابراهیم میرزا را مقرر کرد که با تفاق... در ایوان عدل نشسته مهمات حسابی خلایق و امور خیریه ممالک را فیصل دهند) (عالم آرا. چا. امیرکبیر. 207: 1)
تصویری از مقرر کردن
تصویر مقرر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مقرر کردن
مقرر داشتن، مقرر فرمودن، امر کردن، دستوردادن، حکم کردن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرقر کردن
تصویر قرقر کردن
سخنان درشت و زیرلبی گفتن از سر خشم و به حالت اعتراض، قر زدن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ وَ / وِ کَ دَ)
نذر کردن فرزند در راه خدا که جز عبادت به کاری نفرمایند: این بی دولتی ما نگر که من این فرزند را محرر کردم. (قصص الانبیاء ص 203). گفت یا رسول خدا، من او را محرر کردم از آن وقت که در شکم من بود. (قصص الانبیاء ص 203)
لغت نامه دهخدا
فتوی دادن و نوشتن محضر: شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه بر بی نظیری من کردند حاج محضر. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمر کردن
تصویر مخمر کردن
خازستن خازاندن سر شتن، بایا دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشر کردن
تصویر محشر کردن
بهین کردن غوغا کردن (غوغا پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
گرم کردن، گرم مزاج کردن: و آتش لعل او به دی نه شگفت گر مزاج هوا کند محرور. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرور کردن
تصویر مرور کردن
گذشتن عبور کردن، کتاب و رساله ای را سریعا مطالعه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمر کردن
تصویر مرمر کردن
به مرمر افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
بشکل درخت در آوردن: پس موم خواست و از آن نگین نقش برگرفت. طلسمی از آن پدید آمد مشجر کرده، درختکاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اختیار دادن مختار کردن: خدای تعالی رسول فرستاد و ایشان رامخیر کرد
فرهنگ لغت هوشیار
فرو گرفتن چیره شدن مسخر ساختن: عاقبت شیراز و تبریز و عراق چون مسخر کرد وقتش در رسید. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
بر گماشتن بر کشیدن سر افراز کردن سرافراز کردن شرف دادن مراقب کسی کردن مواظب کردن: هر که را شغلی بزرگ فرماید باید که در سر یکی را بر او مشرف کند چنانکه او نداند، ناظر و مباشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرف کردن
تصویر مصرف کردن
گساردن گساریدن
فرهنگ لغت هوشیار
زیور بخشیدن نگارین کردن گلدوزی کردن نقش و نگاردادن (بپارچه)، زینت دادن مزین ساختن و چون برقد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته اند بنام و القاب همایونش مطرز کردم
فرهنگ لغت هوشیار
زمینه سخن ساختن با دیگران در میان گذاشتن در میان گذاشتن موضوعی را با دیگران طرح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تازه کردن، مصفا کردن: ابر سیاه باز مطراکند بهار هر گه که روی خویش بر اورد کند همی. (منوچهری)، احیا کردن: دبیرستان نهم (کنم) در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
پاره پاره کردن دریدن: و زخمها پیاپی میزدند تا لباس وجود بر پیلان چنان مخرق و ممزق کردند که
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجام دادن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن، چیزی را در زمره چیزی دیگر محسوب داشتن: مرا با کوه تمکینی سر و کار است از قسمت که گر سیلاب خون گریمنگردد پیش او مجری. (تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
برهنه کردن، رزمدیده ترگزیدن، تنها کردن برهنه کردن، تنها کردن منفرد ساختن، از میان گروهی سپاهی افرادی آزموده و مجرب و رزم دیده را بر گزیدن و بمهمی گسیل داشتن: صاحب آمد... سواران مجرد کرده بود و بجست و جوی من بچهار طرف فرستاده... یا خود را از خود مجرد کردن، از خود رستن و بخدای پیوستن ترک انیت کردن: اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم کردن
تصویر مبرم کردن
استوار کردن محکم ساختن استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا کردن
تصویر مبرا کردن
پاک کحردن پاکنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بردن در بازی نرد بطوری که همه مهره هایخود را بردارند و حریف نتواند هیچ مهره را خارج کند
فرهنگ لغت هوشیار
کشتن هلاک کردن: اگر ماری و کژ دمی بود طبعش بصحراش چو ن مار کردندماری. (عسجدی. لفا اق. 526)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرفر کردن
تصویر قرفر کردن
بمزاح، لباس بیرون خانه پوشیده، مهیای رفتن به بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جای گرفتن نشستن، آرام گرفتن، تمام کردن ختم نمودن، مقرر کردن معین کردن، قصد کردن آهنگ کردن، عهد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرار کردن
تصویر اقرار کردن
خستودن: خستوشدن اعتراف کردن خستو شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدر کردن
تصویر مقدر کردن
بختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرب کردن
تصویر مقرب کردن
کسی را بشخصی بزرگ نزدیک کردن و موجب اعتبار او شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرر کردن
تصویر مکرر کردن
تکرار کردن دوباره یا چند باره کردن بارها انجام دادن: (عنبسه میگوید: مرا خنده آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن مکرر کرد) (جوامع الحکایات. 72: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصور کردن
تصویر مصور کردن
نگارندن با نگاره آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرح کردن
تصویر مطرح کردن
درمیان گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصرف کردن
تصویر مصرف کردن
گساریدن
فرهنگ واژه فارسی سره
گناه کار شناختن، بزه کار قلمداد کردن، مقصردانستن، خطاکار دانستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد